آوا جانآوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ني ني زيباي ما

ماکارونی

آوای عزیز مامان روز دوشنبه 96/2/18در جمع دوستانش داخل حیاط مهد در حال خوردن ماکارونی که مربی مهربونشون خانم برومند زحمت کشیدند. آواجان جهت قدردانی از خاله جونش با حالت بچگانه می گوید : چقدر زحمت کشیدید ...
8 خرداد 1396

تولدت مبارک دختر دوست داشتنی من

امروز برایم تکرار آن روز فراموش ناشدنی است... روزی که پلک جهان می پرید دلم گواهی می داد اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد... و لحظاتی بعد    فرشته ای از آسمان فرود آمد در دامان من دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است... امروز روزی است که تو به دنیا آمدی... همان روز زیبایی که خداوند مهربانم با تمام عظمتش به زمین لبخند زد و بهار را به یمن حضورت به ما بخشید... بهار زیبای من،دخترکم می خواهم امروزم را فقط به تو فکر کنم.. به زمانی که چشم گشودی و آغوش زمان ضربان قلبم را با تو یکی نمود و دنیایم با تو ...
8 خرداد 1396

اردو

سلام عشق بابا و مامان دختر عزیزم چند وقتی که به سایت سر نزدم امروز 96/2/4 عزیزمامان الان واسه خودش خانم شده و به مهد می رود نام مربی شما خانم برومند است خیلی مربی گلی است دختره قشنگم دوشنبه 96/1/28 از طرف مهد شما را به اردو باغ پردیس داخل تخت جمشید بردند من برای اولین بار خیلی دلهره داشتم ولی بابایی رضایت داد من هم واست ماکارونی درست کردم خودت هم خیلی علاقه داشتی چیپس و ماست موسیر ببری خلاصه کیفت را پراز خوراکی کردم و تو رفتی خیلی هم بهت خوش گذشته بود. فرهنگ لغات اوا کوچولو : اتوبوس : ابوتوس پرتقال : پرتلاق آلبالو : آبلابو تکراری : ترکاری اکملی : امکلی   ...
4 ارديبهشت 1396

جشن تولد دو سالگی

تولدت مبارک عزیزم بالاخره روز تولدت رسید.. به همین سادگی نازگلکم دو ساله شد ...  البته برای من ساده نبود.... تو لحظه به لحظه این دو سال با بزرگ شدنت من جون گرفتم و از دیدنت لذت بردم.... خیلی دوست دارم متنهای قشنگ برات بنویسم مثل مامانای دیگه و شبا که کنارم خوابیدی کلی حرف می اد تو ذهنم ولی وقتی میخوام تایپ کنم همه از ذهنم می رن .... ولی خلاصه کلام اینه که من عاشقتم عاشقتم عاشقتم.. تو تمام دنیای منی... عزیز منی... نفس منی.... خوشگل منی.... عکسهای روز جشن تولد   آوا خانم در حال پذیرایی از خودش برف شادی فوت کردن شمع برش کیک توسط خشکل مامان میز عصرا...
9 خرداد 1394

دو روز تا تولد دوسالگی

سلام نفس بابا و مامان دختر عزیزم چند وقتی که به سایت سر نزدم امروز 94/3/6 دو روز مانده تا تولد دوسالگیت من شما را  94/2/18 به خاطر اینکه به گرمی هوا نخوریم با استفاده از صبر زرد که از عطاری گرفته بودم از شیر گرفتم ولی شماکه خیلی باهوش هستید و همه چیز را می فهمید می گفتید مامان می می را بشور مجبور شدم حس ترحمت را بر انگیزم از چسب استفاده کردم و گفتم می می مامان بوو شده شما می گفتی باید روی می می آوا هم چسب بزنی . 94/1/22 قد:87 دورسر:47.5 وزن :13.930 دو سه روزی است سرماخوردگی شدیدی گرفتی و حال نداری من دو بار شمارا دکتر (نرجس پیشوا -احمد مدنی ) بردم دو روز هم اداره نرفتم و شبها به خاطر تبت اصلا نخوابیدم روزهای سختی است و...
6 خرداد 1394

خانم خانما

روز پنج شنبه 93/11/11 یکسال و هفت ماه و سه روزگی اوا کوچولو با مامان به حمام رفت و برای اولین بار داخل حمام گریه نکرد و آب بازی کرد . فرهنگ لغات اوا کوچولو : مرغ موز نه مو حمید محمد=ممد خاله  حاجی احمد عمو دایی ممنون هویج جوجو مار ماهی        
14 دی 1393

کمک کردن

دیشب دختره خانم مامانی رختخوابش را خودش پهن کرد و برای مامانی هم بالشت آورد . این روزها خیلی بامزده شده ای خوشکل مامان رها
7 دی 1393

سفر به مشهد

روز سه شنبه مورخ 93/10/2 آوا جان برای سومین بار به اتفاق بابایی و مامان و خانواده خاله جون سارا به مشهد رفتند آوا کوچولو که برای اولین بار هواپیما سوار می شد در طول پرواز خواب بود . خیلی خوش گذشت چون هوا سرد بود بابایی هم خیلی با ما همکاری کرد من نیمه شب  که شما و بابایی خواب بودی به حرم می رفتم . پدیده شاندیز،بازار الماس شرق و شهر بازی  هم رفتیم که خیلی خوش گذشت .و روزجمعه ظهر برگشتیم .
7 دی 1393

واکسن یکسال و نیمگی

دیروز دوشنبه 10آذر 93 من و آوا کوچولو به اتفاق خاله سارا به مرکز بهداشتی برای تزریق واکسن رفتیم ما زود رفته بودیم 45 دقیقه ای گذشت تا مسئول مرکز آمد شما در این مدت کمی بازی کردی و من چند تا عکس از شما انداختم . مسئول مرکز تا وارد شد من به ایشان گفتم شما می ترسی روپوش سفید نپوشد . قد و وزن شما راگرفت بعد رفتیم داخل اتاق و شما را آماده کردم برای واکسن . قد: 83 وزن : 11/100 دورسر: 47/5 بعد به خانه مادربزرگ رفتیم شما از بغل من پایین نمی آمدی بعد به خانه رفتیم شما خوابیدی بابایی که از سرکار برگشت با صدای زنگ از خواب پریدی و شروع به گریه نمودی حوله گرم برایت گذاشتم ولی بمیرم درد داشتی مجبور شدم زنگ بزنم به آبجی فاطمه که بیاد به خانه...
11 آذر 1393