آوا جانآوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

ني ني زيباي ما

شروع به صحبت کردن

سلام زیبای مادر امروز دوشنبه ١٦/١٠/٩٢ الان دارد برف می بارد خیلی خوشحالم که اولین زمستان زندگیت داری برف را تجربه می کنی آخه بعداز چند سال امروز دارد برف می بارد . دیروز ساعت ده ونیم که برای شیر آمدم شما نوبت بهداشت داشتی ساعت ١٠:٥٠ دقیقه شما را به بهداشت بردم خدا را شکر خلوت بود . وزن : ٧.٧٠٠ قد: ٦٩ دورسر: ٤٣.٥   از روز شنبه «هفت ماه و شش روزگی» تمام سعی خودت را می کنی تا کلمه ای را بیان کنی اولین کلمات را که ادا کردی   "طاقا طاقا" و "گ گ گ" و "گی گی گی" است . دیشب برای اولین بار به شما کمی موز دادم آب سیب هم دو سه روزی می شود که شروع کردم . روز سه شنبه به خاطر برف تعطیل بود ب...
20 دی 1392

برف

سلام کوچولوی مامان شمادیروز برای اولین بار لذت بارش برف راتجربه کردی به خاطر سردی هوا ازپشت پنجره بادیدن برف شادی می کردی امیدوارم بختت مانند برف سفید باشد. دوست دارم سفید برفی مامان  
20 دی 1392

شروع غذا

امروز برای اولین بار تصمیم به شروع غذا برای شما گرفتم غذای شما شامل آرد برنج آب شکر و روغن ذرت می باشد که صبح درست کردم وامروز یک قاشق مرباخوری شما خوردی ولی من از صبح استرس داشتم که مشکلی پیش نیاد و به معده کوچکت بسازد خدا را شکر خوب بودی ولی عصر دوسه بار شیر بالاآوردی . راستی روروئکت هم امروز راه انداختم و  شما برای اولین بار داخلش نشستی . آخه من ده روز دیگر باید به اداره بروم دوست دارم دختره گلم را طوری تربیت کنم  که بتواند با هر شرایطی کنار بیاید. دوست دارم دختر عزیزم. ...
20 دی 1392

7ماهگی

امروز آوای مامان 7ماهه می شود  کوچولوی مامان دیگه داره بزرگ می شه کلمات جدیدی که یاد گرفتی «ده ده» و «هه هه» جمعه در راه باغ بود . راستی دیشب به سوپت قلم کهره کوچک اضافه کردم . ...
20 دی 1392

شیرین کاری

یک هفته ای است که آوای مامان با هر تکان خوردن آواز می خواند به محض تکان دادنش شروع به آواز خواندن می کند . با صدای بلند که من فکر میکنم الان است که گلویت درد بگیرد. ...
20 دی 1392

دلتنگی

سلام آوای مامان امروز بدجوری دلم برایت تنگ شده و خدا خدا می کنم خیلی زود ساعت ٥/١٠ شود بیایم دختره گلم را ببینم. راستی دیروز برای اولین بار داخل سوپت سیب زمینی ریختم (شش ماه و هفده روزگی) جمعه هم داخل سوپ برایت گوشت مرغ چرغ کرده اضافه کردم (شش ماه و چهارده روزگی ) تازه شبها دوست داری در بغل مادر بخوابی تا خوابت ببرد. گلکم خیلی دوست دارم .  
20 دی 1392

شش ماهگی

دیروز جمعه 15/9/92 «شش ماه و هفت روزگی » شما برای اولین بار پستانک که داخل آن جوشنده بود را گرفتی و خوردی . ما داخل باغ بودیم و خاله سارا گفت از قدم باغ است . دیروز عصر هم برای اولین بار در سوپت گوشت ریختم و شما نوش جان کردی . ٤/٩/٩٢ وزن: ٧.٢٣٠ قد: ٦٩ دورسر: ٤٢.٥ ...
20 دی 1392

شهادت حضرت رقیه

الان مامان داخل اداره است و دلش خیلی زیاد برای دختر کوچکش تنگ شده ای کاش زود ده و نیم شود و بیام کوچولوی دوست داشتنیم را ببینم . دیروز منزل آقاجون سفره حضرت رقیه داشتیم و تمام کارهای سفره را عزیز جون و خاله الهام برای ما انجام داده بودند و ما مثل میهمان ها ساعت 3 با مادربزرگ و عمه زینب رفتیم . آوای عزیز؛ تو امروز از همه اعضای خانواده کوچکتر هستی، اما قدرت جاذبه یِ تو همگان را مجذوب خیالت  نموده است. آن هنگام که آرام بر بستر خود می آرامی و دستهای کوچکت را مشت کرده و به موازات گوشهایت بالا می بری و ناگاه خنده یِ ملیحانه ای بر لبانت جاری ساخته سپس گریه یِ ملایمی سر می دهی؛ ناخواسته دنیایی از زیبایی ظاهری و معنوی را در حجم کوچک خود می ...
20 دی 1392