آوا جانآوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

ني ني زيباي ما

سرماخوردگی

اولین سرماخوردگی شما ١٤مهر مصادف با چهارماه و شش روزگی در راه بازگشت از مشهد مقدس دومین سرماخوردگی  پنج شنیه ٢٣ آبان برابر با پنج ماه و پانزده روزگی روز عاشورا که ما میج بودیم ومن مجبور شدم با عمو جمال برگردم به خانه تا حال شما بدتر نشود .
20 دی 1392

اولین ها

آواز خواندن :چهار ماه وچهار روزگی هنگام برگشت از مشهد١٢/٧/٩٢ استفاده از انگشتان درکار با لب تاب:چهار ماه و بیست وشش  روزگی ٤/٨/٩٢ جیغ کشیدن : چهار ماه و بیست و هشت روزگی ٦/٨/٩٢ بهانه بادکنک و اسباب بازی :پنج ماهگی - بابا هم هرچی بادکنک در مغازه بود برایت خرید . ٨/٨/٩٢  خوردن شیر در فنجان  :پنج ماه و بیست و یک روزگی - من که باید تا ٩روز دیگر به اداره بروم صبح زود شیرم را دوشیدم و در پستانک ریختم هر چه سعی کردم پستانک را نگرفتی همش اق می زدی دیگر لنج آوردی دلم نیامد  شیر را ریختم داخل فنجان خوردی . این قدر با مزه با می خوردی . الهی قربانت بشم . کلمه " کاکا": هفت ماه و نه روزگی ١٧/١٠/٩٢ ...
20 دی 1392

سرماخوردگی با دندان درآوردن

امروز گل دخترم تب داشت و من با نگرانی به اداره آمدم البته صبح شربت استامینوفن بهت دادم جای دمدانهایت هم کرسی بسته و کمی لثه هایت سفید شده فکر کنم می خواهی دندان در بیاوری خیلی دلم شور می زند . می خواستم اداره نیایم و لی بابایی گفت مشکلی نیست تبت پایین است .  
30 آذر 1392

رفتن مامان به سره کار

امروز سومین روز کاری مامان رها بعد از شش ماه در کنار هم بودن در اداره می باشد تمام وقت نگران شما هستم وخیلی دلم برای دختره عزیزم تنگ می شود . صبح زود صبحانه شما را آماده می کنم می گذارم داخل ماشین بابایی و به اداره می آیم بابایی شما را به منزل مادر بزرگ می برد .ساعت 10/5 تا 11/5 هم جهت شیر دادن به دختره گلم به منزل مادر بزرگ می آیم. صبحها غذای شما فرنی و بعدازظهرها سوپ می باشد شما سوپ خوردن را از شنبه 92/9/9 شروع کردی . الان تماس گرفتم به مادربزرگ و صدایت را شنیدم دلم خیلی برایت تنگ شد و دلشوره ی عجیبی گرفتم و اشک در چشمهایم جمع شد . تو الان کجایی داری چکار می کنی خوبی گلکم گرسنه ات نیست خیس نکردی لباسهایت تمیز است مشکلی نداری .........
12 آذر 1392

سفر به مشهد

روز یکشنبه ٧/٧/٩٢ ساعت ٢:٤٥ بعداز ظهر من و تو و بابایی به اتفاق مادر بزرگ و پدر بزرگ و حاجی خدا کرم به قصد زیارت امام رضا از مرودشت حرکت کردیم . ساعت ٨شب یزد بودیم هتل گرفتیم رفتیم رستوران بناب شام خوردیم رستوران چیه که یک خانم چاق بود تو را دربغل گرفت که ما شام بخوریم من دو دل بودم که تورا بدهم خانمه گفت دوست دارم بغلش کنم وبابایی گفت اشکال ندارد .و تو مثل گنجشک در بغل او بودی . ساعت ٥صبح از یزد حرکت کردیم صبحانه را داخل مسجدی کنار یزد صرف کردیم و حرکت کردیم .ناهار ظهر را بردسکن خوردیم نماز خواندیم و حرکت کردیم .ساعت ٦عصر مشهد بودم گلکم تو اولین بار بود که به مشهد می رفتی آخه می گویند هرکس برای اولین بار به حرم امام رضا برود حاجتش براورده...
27 آبان 1392

پنج ماهگی

روز ٨/٨/٩٢ مصادف با پنج ماهگی آوا کوچولو می باشد که به دلیل ٥ماهگی شما به اتفاق خاله الهام و فاطمه به شیراز رفتیم اول رفتیم دکتر پیشوا بعد پاساژ ستاره و برایت اسباب بازی - بادکنک  و شلوار خریدیم . وزن : ٦.٧٥٠ قد:٦٤.٥ دورسر:٤١.٦   ...
27 آبان 1392

عید غدیر

من برای عیدی شما یک بلوز و شلوار قرمز خریدم و شب عید من و خاله ها و مامان برزگ درب خانه خاله سارا شیر و شیرینی دادیم بابایی هم رفته بود حنابندان و من به خاطر سردی هوا و از ترس اینکه شما سرما نخوردید نرفتم .   روز بعد به عروسی رفتیم عصر به خاطر شما برگشتیم ولی شما خیلی ناآرام بودی برایت زاغ و اسپند انداختم ولی هنوز ناآرام بودی مجبور شدم برایت تخم مرغ بشکنم من که اولین بار بود تخم مرغ می شکستم بعد از نام بردن اسم چند نفر شکست. و شما به خواب فرو رفتید . ...
15 آبان 1392

تاتا و بابایی

امروز جمعه 3آبان بابایی می خواست به منزل پدر برود و شما برای اولین بار پشت سره بابایی گریه کردی و با ایشان به خانه پدر بزرگ رفتی و برگشتی .
3 آبان 1392