شهادت حضرت رقیه
الان مامان داخل اداره است و دلش خیلی زیاد برای دختر کوچکش تنگ شده ای کاش زود ده و نیم شود و بیام کوچولوی دوست داشتنیم را ببینم .
دیروز منزل آقاجون سفره حضرت رقیه داشتیم و تمام کارهای سفره را عزیز جون و خاله الهام برای ما انجام داده بودند و ما مثل میهمان ها ساعت 3 با مادربزرگ و عمه زینب رفتیم .
آوای عزیز؛
تو امروز از همه اعضای خانواده کوچکتر هستی، اما قدرت جاذبه یِ تو همگان را مجذوب خیالت نموده است. آن هنگام که آرام بر بستر خود می آرامی و دستهای کوچکت را مشت کرده و به موازات گوشهایت بالا می بری و ناگاه خنده یِ ملیحانه ای بر لبانت جاری ساخته سپس گریه یِ ملایمی سر می دهی؛ ناخواسته دنیایی از زیبایی ظاهری و معنوی را در حجم کوچک خود می آفرینی، و دنیای بزرگ پیرامونت را غرق در انزوای خود می سازی.
آوای من، دنیای کوچک تو یادآور دوران کودکی اطرافیان توست. همگان شباهت ظاهری تو را به من نسبت می دهند. من باور می کنم که تو تکرار دوباره کودکی من هستی.