آوا جانآوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

ني ني زيباي ما

دلتنگی

سلام آوای مامان امروز بدجوری دلم برایت تنگ شده و خدا خدا می کنم خیلی زود ساعت ٥/١٠ شود بیایم دختره گلم را ببینم. راستی دیروز برای اولین بار داخل سوپت سیب زمینی ریختم (شش ماه و هفده روزگی) جمعه هم داخل سوپ برایت گوشت مرغ چرغ کرده اضافه کردم (شش ماه و چهارده روزگی ) تازه شبها دوست داری در بغل مادر بخوابی تا خوابت ببرد. گلکم خیلی دوست دارم .  
20 دی 1392

شش ماهگی

دیروز جمعه 15/9/92 «شش ماه و هفت روزگی » شما برای اولین بار پستانک که داخل آن جوشنده بود را گرفتی و خوردی . ما داخل باغ بودیم و خاله سارا گفت از قدم باغ است . دیروز عصر هم برای اولین بار در سوپت گوشت ریختم و شما نوش جان کردی . ٤/٩/٩٢ وزن: ٧.٢٣٠ قد: ٦٩ دورسر: ٤٢.٥ ...
20 دی 1392

شهادت حضرت رقیه

الان مامان داخل اداره است و دلش خیلی زیاد برای دختر کوچکش تنگ شده ای کاش زود ده و نیم شود و بیام کوچولوی دوست داشتنیم را ببینم . دیروز منزل آقاجون سفره حضرت رقیه داشتیم و تمام کارهای سفره را عزیز جون و خاله الهام برای ما انجام داده بودند و ما مثل میهمان ها ساعت 3 با مادربزرگ و عمه زینب رفتیم . آوای عزیز؛ تو امروز از همه اعضای خانواده کوچکتر هستی، اما قدرت جاذبه یِ تو همگان را مجذوب خیالت  نموده است. آن هنگام که آرام بر بستر خود می آرامی و دستهای کوچکت را مشت کرده و به موازات گوشهایت بالا می بری و ناگاه خنده یِ ملیحانه ای بر لبانت جاری ساخته سپس گریه یِ ملایمی سر می دهی؛ ناخواسته دنیایی از زیبایی ظاهری و معنوی را در حجم کوچک خود می ...
20 دی 1392

سرماخوردگی

اولین سرماخوردگی شما ١٤مهر مصادف با چهارماه و شش روزگی در راه بازگشت از مشهد مقدس دومین سرماخوردگی  پنج شنیه ٢٣ آبان برابر با پنج ماه و پانزده روزگی روز عاشورا که ما میج بودیم ومن مجبور شدم با عمو جمال برگردم به خانه تا حال شما بدتر نشود .
20 دی 1392

اولین ها

آواز خواندن :چهار ماه وچهار روزگی هنگام برگشت از مشهد١٢/٧/٩٢ استفاده از انگشتان درکار با لب تاب:چهار ماه و بیست وشش  روزگی ٤/٨/٩٢ جیغ کشیدن : چهار ماه و بیست و هشت روزگی ٦/٨/٩٢ بهانه بادکنک و اسباب بازی :پنج ماهگی - بابا هم هرچی بادکنک در مغازه بود برایت خرید . ٨/٨/٩٢  خوردن شیر در فنجان  :پنج ماه و بیست و یک روزگی - من که باید تا ٩روز دیگر به اداره بروم صبح زود شیرم را دوشیدم و در پستانک ریختم هر چه سعی کردم پستانک را نگرفتی همش اق می زدی دیگر لنج آوردی دلم نیامد  شیر را ریختم داخل فنجان خوردی . این قدر با مزه با می خوردی . الهی قربانت بشم . کلمه " کاکا": هفت ماه و نه روزگی ١٧/١٠/٩٢ ...
20 دی 1392

سرماخوردگی با دندان درآوردن

امروز گل دخترم تب داشت و من با نگرانی به اداره آمدم البته صبح شربت استامینوفن بهت دادم جای دمدانهایت هم کرسی بسته و کمی لثه هایت سفید شده فکر کنم می خواهی دندان در بیاوری خیلی دلم شور می زند . می خواستم اداره نیایم و لی بابایی گفت مشکلی نیست تبت پایین است .  
30 آذر 1392

رفتن مامان به سره کار

امروز سومین روز کاری مامان رها بعد از شش ماه در کنار هم بودن در اداره می باشد تمام وقت نگران شما هستم وخیلی دلم برای دختره عزیزم تنگ می شود . صبح زود صبحانه شما را آماده می کنم می گذارم داخل ماشین بابایی و به اداره می آیم بابایی شما را به منزل مادر بزرگ می برد .ساعت 10/5 تا 11/5 هم جهت شیر دادن به دختره گلم به منزل مادر بزرگ می آیم. صبحها غذای شما فرنی و بعدازظهرها سوپ می باشد شما سوپ خوردن را از شنبه 92/9/9 شروع کردی . الان تماس گرفتم به مادربزرگ و صدایت را شنیدم دلم خیلی برایت تنگ شد و دلشوره ی عجیبی گرفتم و اشک در چشمهایم جمع شد . تو الان کجایی داری چکار می کنی خوبی گلکم گرسنه ات نیست خیس نکردی لباسهایت تمیز است مشکلی نداری .........
12 آذر 1392