آوا جانآوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

ني ني زيباي ما

سفر به مشهد

روز یکشنبه ٧/٧/٩٢ ساعت ٢:٤٥ بعداز ظهر من و تو و بابایی به اتفاق مادر بزرگ و پدر بزرگ و حاجی خدا کرم به قصد زیارت امام رضا از مرودشت حرکت کردیم . ساعت ٨شب یزد بودیم هتل گرفتیم رفتیم رستوران بناب شام خوردیم رستوران چیه که یک خانم چاق بود تو را دربغل گرفت که ما شام بخوریم من دو دل بودم که تورا بدهم خانمه گفت دوست دارم بغلش کنم وبابایی گفت اشکال ندارد .و تو مثل گنجشک در بغل او بودی . ساعت ٥صبح از یزد حرکت کردیم صبحانه را داخل مسجدی کنار یزد صرف کردیم و حرکت کردیم .ناهار ظهر را بردسکن خوردیم نماز خواندیم و حرکت کردیم .ساعت ٦عصر مشهد بودم گلکم تو اولین بار بود که به مشهد می رفتی آخه می گویند هرکس برای اولین بار به حرم امام رضا برود حاجتش براورده...
27 آبان 1392

پنج ماهگی

روز ٨/٨/٩٢ مصادف با پنج ماهگی آوا کوچولو می باشد که به دلیل ٥ماهگی شما به اتفاق خاله الهام و فاطمه به شیراز رفتیم اول رفتیم دکتر پیشوا بعد پاساژ ستاره و برایت اسباب بازی - بادکنک  و شلوار خریدیم . وزن : ٦.٧٥٠ قد:٦٤.٥ دورسر:٤١.٦   ...
27 آبان 1392

عید غدیر

من برای عیدی شما یک بلوز و شلوار قرمز خریدم و شب عید من و خاله ها و مامان برزگ درب خانه خاله سارا شیر و شیرینی دادیم بابایی هم رفته بود حنابندان و من به خاطر سردی هوا و از ترس اینکه شما سرما نخوردید نرفتم .   روز بعد به عروسی رفتیم عصر به خاطر شما برگشتیم ولی شما خیلی ناآرام بودی برایت زاغ و اسپند انداختم ولی هنوز ناآرام بودی مجبور شدم برایت تخم مرغ بشکنم من که اولین بار بود تخم مرغ می شکستم بعد از نام بردن اسم چند نفر شکست. و شما به خواب فرو رفتید . ...
15 آبان 1392

تاتا و بابایی

امروز جمعه 3آبان بابایی می خواست به منزل پدر برود و شما برای اولین بار پشت سره بابایی گریه کردی و با ایشان به خانه پدر بزرگ رفتی و برگشتی .
3 آبان 1392

لمس کردن

روز 23مهر ساعت 8شب جعبه موزیکالت را آوردم و تو برای اولین بار بود که وسیله ای «جعبه موزیکال» را با انگشتان زیبایت لمس می کردی .
3 آبان 1392

واکسن 4ماهگی

سلام چاچای مامان الان شما کنار مامان دراز کشیدی و داری سکسکه می کنی آخه تازه قطره استامینوفن خوردی صبح واکسن ٤ماهگی را زدی خدا را شکر تب نداشتی من از دیروز استرس امروز را داشتم الان هم سردرد دارم امیدوارم هیچوقت مریض نشوی که من می میرم . وزن:5.950 قد:62.5 دور سر:40
6 مهر 1392

قربانی و عقیقه

روز جمعه من امتحان کنکور ارشد داشتم که نتوانستم شرکت کنم . بابایی یک گوسفند برای تو ویکی برای من قربانی کرد و روز هفتم یک گوسفند برایت عقیقه کردیم و گوشتش را دادیم خاله آبگوشت درست کرد و بین فقرا تقسیم نمود.   ...
21 شهريور 1392